تیغهای ریشتراشی را بستهای میفروختند و تو با سماجت تنها یک دانه تیغ میخواستی. نه من دلیلش را دانستم، نه بقال ماتماندهی خیابان جهانآرا که اگر تو را نمیشناخت بدون شک هردوی ما را از دکانش بیرون میکرد! من که همیشه ریشداشتم و بینیازِ تیغ بودم و جایی برای پادرمیانی کردنم برای خریدن بستهی تیغها نبود و تو مثل همیشه از خر شیطان پایین نمیآمدی! بالاخره بقال نگونبخت تسلیم شد و بستهی تیغها را گشود و یک دانه تیغ به قوارهی یک بلیط اتوبوس را کفِ دست تو گذاشت. آن را لای برگهای کتابت گذاشتی و لبخند زدی! لبخندی به تلخی اسمرینفِ در آبی.
از دکان بیرون آمدیم... شبی از شبهای پرسهزنیمان بود. همیشه قدم میزدیم مسیر تئاتر گلریز، تا اواسط خیابان جهانآرا که خانهی تو آنجا بود. گپ میزدیم و شعر میخواندیم. سلیقهمان در شعر به هم میمانست. تو کتاب «اینجا ایران است و من تو را دوست میدارم» مرا دوست داشتی و بدون این که بگذاری باخبر شوم تعداد زیادی از آن خریده بودی برای هدیه دادن به این و آن و من با «من و نازی» تو سالها زندگی کرده بودم. در آن روزها تازه دکلمهی شعرهایت را تمام کرده بودی و مدام از مجموعهی کامل شعرهایت حرف میزدی که قرار بود با نام «خدا فارسی نمیداند» منتشر کنی.
تنظیم و ویرایش کردن شعرها را به من سپرده بودی و هر چه سعی میکردم آن را به عهدهی خودت بگذارم، یا بخواهم که لااقل با هم این کار را انجام بدهیم، قبول نمیکردی و من دلیلش را نمیفهمیدم. آنقدر شعرهایت را دوست داشتم که حذف کردن سطری از آنها برایم دشوار بود. تنها بعد از ورپریدنت دلیل اصرار تو را فهمیدم و با خودم کنار آمدم برای گزینش و گردآوری و بخشبندی شعرهایت. آن شعرها به صورت هفت دفتر منتشر شدند و مجموعهی کامل هنوز به انتشار نرسیده و با نامی که تو میخواستی گمان نکنم هرگز منتشر شود.
آن شب تا مقابل در خانهات با تو آمدم. به رسم همیشهی وداعهامان به آغوش کشیدم آن تن نحیف شکننده را که به شیشهای میمانست که غولی را در خود پنهان دارد... و این آخرین دیدار ما بود! دو روز بعد در میانهی یک مهمانی بودم که گوشی همراهم زنگ خورد و برای آخرین بار صدایت را شنیدم. همان صدای صمیمی و محجوب را که جای حرف زدن زمزمه میکرد و من کلمات را در غوغای صدای موزیک و رقص مهمانها نمیشنیدم. گفتم فرصت بده به اتاقی بروم تا بشنوم چه میگویی و تو به اصرار گفتی کار مهمی نداری و میخواستی حالی بپرسی و موضوع کوچکی هست که بعد به من خواهی گفت و خداحافظی کردی... هرگز نفهمیدم آن موضوع کوچک چه بود چون تو دیگر مشغول مردنت شده بودی.
دیگر صدای تو را نشنیدم! حسینجان پناهی... چرا که دیگر گوشی را برنمیداشتی! فردایش تو در آن خانهی کوچک خیابان جهانآرا، سرگرم گشودن رگهایت بودی! با تیغی که با هم از بقالی آن خیابان خریده بودیم و تو آن را لای برگهای کتابت گذاشته بودی...
سلام. شعرهای حسین پناهی حس عجیبی دارد.
نمیدانم چه میشود که انسان ضعیف میشود وافکارش به سمت خود کشی میدود؟؟؟!!!!!
من بارها میخواستم خودم را بکشم.
اما دیگر منصرف شده ام. فقط به خاطر خانواده ام...
ممنونم. وبلاگ زیبایی دارید.